.
بیشک آن تابستان
تمام عاشقانههایم را برای کودکی مینوشتم
که از چشمهای من آب مینوشید
شبها اعتراض کنان از پشت پنجرهها میگذشتند و
به هر بهانه، به هر صدا سیلی میزدند
چشمانم آبی بود و پارههای تنم ارغوانی
کودکم بیبهانه میخندید و به سیلی شب آرام میگرفت
من اما با هیچ بهانهای آرام نمیشدم
دستهایم طعم دریا گرفته بودند
صدایم طنین زمستان داشت
برف بر تنم میبارید
آواز میخواندم
از چشمهای کودکم آب مینوشیدم.
نفیسه نواب پور